یکی از همین روزها
دقیقا ? خرداد سال ?? بود.
عصر جهت دیدار و صله ارحام به خانه پدرم سر زدم.
مدتی بود که حمام نکرده بود.اول شب این کار را برایش کردم.
خیلی خوشم میآمد که شامش را هم خودم بدهم. اینکار را هم انجام دادم.
گونه هایش را بوسه باران کردم و عزم رفتن.پس از خداحافظی درب منزلشان را آهسته بستم و بطرف خانه مان حرکت کردم.
در بین راه حتی ?? دقیقه نیز نگذشته بود که تلفن همراهم زنگ خورد صدای لرزان خواهرم را شنیدم که میگفت:
آقاجان جان به جان آفرین تسلیم کرد و بار سفر را بست و رفت که رفت.
بهمین سادگی.
و در حقیقت یکی از همین روزها.
دو سال پیش بود اما انگار همین دیروز بود که بر روی قبرش حسرت روزهای گذشته را میخوردم و تمامی خاطرات چهل و چند سال گذشته در جلوی چشمهایم رژه میرفتند و چه میگویم همه عمرم رفت و من مانده ام با کوله باری از غم.
پدر جانم بر تو درود میفرستم و هر چند صباحی که در این دنیای فانی باشم عزادار تو هستم.
خودم و همه دوستان و آشنایانم برای تو فاتحه ای قرائت میکنیم تا شاید ذخیره و توشه راهت باشد.
انشا الله
عناوین یادداشتهای وبلاگ